کویر تشنه
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 897
بازدید کل : 39449
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 10:47 :: نويسنده : mozhgan

آن  شب با مادرم پشت میز شام نشسته بودم. روحیهٔ مادر بد نبود و هیچ دوست نداشتم با سوالاتم ناراحتش کنم، اما چه کنم که عاشق دانستن بودم. عاشق اینکه پرده از راز او بردارم. بالاخره دست به طرف سبزی خوردن بردم و گفتم: دوباره برای سوالهات جواب پیدا کرده ام، بگم؟
-بسم ا...! باز شروع شد. بچه جون، تو نمیتونی  جواب سوال منو بدی. بیخود خودتو خسته نکن.
-مگه سر کارم گذاشته باشی . وگرنه برای هر سوالی جوابی  هست.
-خوب بگو. ایشالله که این یکی  به دلم بشینه. خودم هم خسته شده ام. یه موقع با این حال نزار و قلب خرابم می افتم می میرم، تو بیجواب می مونی و لعنتم میکنی .
-وقتی  دهان گشودم و معانی را برایش گفتم، با حیرت به من چشم دوخته و قاشق را در دهانش نگاه داشته بود. وقتی  خیانت را برایش معنی کردم، اشک از چشمهایش سرازیر شد. وقتی  یک فصل گریه کرد، پرسید: کی  بهت کمک کرده؟
-هیچ کس.
-تو چشمهام نگاه کن ببینم.
-دوستم بهم کمک کرده.
-به من دروغ نگو. اینهای که تو گفتی  از زبون کساییه که از زندگی  من با خبرن. جون مینا کی  کمکت کرده؟
-خوب عمو علی . اما به خدا فقط معنی کرد. حتی نگفت کی  عاشق بوده کی  خائن. گفت اجازه ندارم.
-خیلی  خوب، پس زادی به هدف. من هم سر قولم هستم، باشه.
-یعنی  امشب همه چیزو برام میگی ؟
-به شرطی که قول بدی نه احساساتی بشی  نه عصبانی.
-قول میدم.
-تو دیگه دختر بزرگی  شده ای. کم کم وقت ازدواجته. دوست دارم یه امشب رودرواسی مادر دختری رو کنار بذارم و هر چی  تو قلب و ذهنمه بیان بکنم و زندگیمو توری برات تعریف کنم که فکر کنی  از زبون یه دوست صمیمیه. اما در قدرتم نیست که تو چشمهای قشنگت نگاه کنم و پرده از رازها بردارم، دخترم. برام ساخته.
-آمادهٔ شنیدن هر چیزی هستم، راحت باش، مامان. خواهش می کنم بگو. چیزی رو حذف نکن.
-خیلی  خوب پس زندگی  مینا زربافو ورق می زنیم!
*************************************
تقریباً بیست و یک سال پیش بود. دختری هفده ساله بودم. تعریف نباشد، دختری جذاب و تو دل برو بودم. چشمهای مشکی  بادامی ام به مادرم رفته بود و پوست سفید و اجزای متناسب صورتم به عمه ام. موهایم آنقدر لخت و پر و براق بود که مادرم برای اینکه چشم نخورم، همیشه آنها را برایم می بافت. پدرم مغازهٔ پارچه فروشی بزرگی  داشت و به قول عمو علی ات وضعمان خیلی  بیست بود. بنام بودیم و سرشناس. اسم حسین زرباف که می آمد، به به همه در می آمد که خانواده ای چنین هستن و چنان هستند. مهناز آن  موقع دوازده ساله بود. دختری خوش زبان و بانمک بود و درست مثل الانش حاضر جواب و پر جنب و جوش. یک روز که از مدرسه برمیگشتم، دیدم پدر و مادرم جلوی در کوچه ایستاده اند و آقای رادش را که از دوستان قدیمی  پدرم بود بدرقه میکنند. خیلی  مودبانه سلام و احوالپرسی کردم. مثل همیشه با نگاه مهربانش جواب سلام من را داد و گفت: هزار ماشالله چه زود شناختی ، دخترم.
-مگه می شه مهربونی مثل شما رو نشناسم، اقای رادش؟ سالها بود ما رو فراموش کرده بودین. دلمون براتون تنگ شده بود. ذکر خیر شما تو خونه ما همیشه هست.
-ما هم دلمون برای همهٔ شما تنگ شده بود. خدا شاهد نصرت که دیگه دلش لک زده واسهٔ مامانت. تازه از اصفهان اومده ایم، قربونت. در اولین فرصت برنامه میذاریم که همدیگر رو ببینیم. نصرت اگه بدونه تو آنقدر بزرگ و خوشگل شده ای چه می کنه! همیشه میگفت: مینا جون بزرگ بشه از اون خوشگل های بلا می شه. حسین جون، حالا بلاس یا ناقلا؟
همه خندیدیم. پدر نه گذاشت و نه برداشت، گفت: والا باید یه بدبختی پیدا کنیم که بلا از خونمون دور شه. زلزله س.
-خدا واست نگهش داره. خانوم. مثل مامانشه. خوشحال شدم دیدمتون.
مادر گفت: ما هم همینطور. خوشحال شدیم دیدیمتون، آقا سعید. تو رو خدا تشریف بیارین.
-حتماً در اولین فرصت خدمت میرسیم، با اجازه.
آقای رادش خداحافظی کرد و رفت. هنوز در حیاط منزل بودیم که مادر گفت: حسین آقای رادش واقعا برگشته تهران؟
-آره دیگه، با اصفهان خداحافظی کرده ان. دو ماه اومدن.
-چه خوب.
-خوبترش اینه که امروز که اومده بود مغازه، صحبت شراکت میکرد. میگه بیا با ما شریک شو، زمین می خریم، می سازیم و می فروشیم. دیدم بد نمیگه.
-خیلی  خوب آدمهای مطمئنی ان. به حرفش گوش کن.
-اگه حامد راضی  بشه ملک پدری رو بفروشیم، می تونیم. خوب سرمایه ایه.
-ایشالله راضی  می شه. بیا دست و روتو بشور، نهار بخوریم. همین پنجشنبه هم دعوتشون کن. میخوام نصرت خانمو ببینم.
امر مادر اطاعت شد و پنجشنبه مهمانهای عزیز خانوادهٔ زرباف وارد شدند. نصرت خانم زن بانمک و تپل مپلی بود. چهل و چهار پنج سال بیشتر نداشت و با نگاهش دنیای محبت را به دل آدم می ریخت. قربان صدقه هایش دلچسب بود. من فکر می کردم بیچاره حتماً دلش دختر میخواد که با دیدن من و مهناز دلش قیلی ویلی رفته. اما اونقدر که به مادرم علاقه داشت به ما هم محبت داشت. آقای رادش هم کلی* از ما تعریف کرد.
نیم ساعت بد آقازاده ها وارد شدند. خداییش یکی  از یکی  بهتر و آقاتر بودند. هر سه قد بلند و چهارشانه و چشم و ابرو مشکی . آن  موقع عادل بیست و هشت ساله بود، علی  محمد بیست و چهار ساله، و علی  هم شانزده ساله. سه تایی آنقدر مؤدب و سنگین بودند که من جلویشان کم آورده بودم. یادم است وقتی  سینی چای را مقابلشان گرفتم، هیچ کدام به صورتم نگاه نکردند و فقط تشکر کردند و چای برداشتند. اما کمی  که خجالتها فروکش کرد، متوجه شدم عادل دو سه بار یواشکی من را از نظر گذراند و بالاخره سر صحبت را با این پرسش باز کرد: مینا خانم رشتهٔ تحصیلی  شما چیه؟
-علوم تجربی .
-پس حتماً می خواین راه پزشکی  رو در پیش بگیرین.
-تا خدا چی* بخواد. اما راستش دبیری رو بیشتر دوست دارم.
-دبیری هم خیلی  عالیه. اگه تلاش کنین، حتماً خدا هم براتون می خواد.
-ایشالله.
نصرت خانم گفت: مینا جون، اگه اشکالی  تو ریاضی  یا فیزیک داشتی، میتونی  از عادل یا علی  محمد کمک بگیری. خیلی  واردان.
-چشم، حتماً.
-بهت میاد از اون شاگرد زرنگها باشی . آره، دخترم؟
من به لبخندی اکتفا کردم. به جای من مادر پاسخ داد: درسش که بیسته. اما انضباطش با التماس بیسته.
همه خندیدیم. نصرت خانم گفت: به این مرتبی و خانمی، اعظم جون!
-در مراتب و تمیز بودنش حرفی  نیست. بحث سر شیطنتشه. یه مدرسه تو کار این مونده ان. یه روز که غایب می شه، اینجا زنگ بارونه که کجاس. البته بچه ام شیطنتهاش مودبانه و بموقعه.

بالاخره آن  شب به پایان رسید و مهمانهای عزیز ما رفتند، اما تا پاسی از شب صحبتشان در خانه باقی  بود. پدر چشمش عادل را گرفته بود و مراتب از او تعریف میکرد. میگفت: چقدر خوش سیما و باوقار شده. آدم حظ می کنه. ماشاالله دست راست باباشه. طرح ساخت و ساز میده و پول رو پول میذارن.

-گفتم: اونوقت علی  محمد کدوم دست باباشه؟

پدر گفت: دست چپ باباشه.

بازم پرسیدم: علی  چی ؟

پدر بینی  من را بین دو انگشتش فشرد و گفت: اون نور چشم باباشه. منتها نپرس چرا که میترسم جوابتو بدم، دختر شیطون.

مهناز گفت: خوب اگه شما میترسین، من میگم. نور چشم باباشه چون ته طغاری باباشه.

برای اینکه تلافی کنم، یکمرتبه از جا برخاستم و مهناز ته طغاری صد تا پا قرض گرفت و پا به فرار گذاشت. اما... وقتی  دید من خندان سر جایم نشسته*ام، قرضهایش را پس داد و قدمهایش را کند کرد و گفت: بیمزه! این بار واقعا از جا برخاستم. مهناز گفت: غلط کردم. و غیب شد و نفهمیدم کجا رفت.

در آن  دوران من شبها با فکر حمید، پسر عمو حامد، خواب میرفتم. خیلی  دوستش داشتم. بیست و سه سال بیشتر نداشت و در مغازهٔ پدرش کار میکرد. وضعشان خیلی  روبراه بود و فرش فروشی داشتند. حمید هم به من خیلی  علاقه داشت. این عشق را از نگاهمان به هم تشخیص میدادیم، وگرنه هیچ وقت با هم صحبتی  نکرده بودیم. اما آن شب آن آرامش خیال به هم ریخته بود و ترسی  به آن شلاق میزد. از اینکه به عنوان عروس آن خانواده مورد پسند واقع شوم وحشت به جانم افتاده بود. آن شب خیلی  خوب فهمیدم که مورد پسند رادش ها واقع شده ام، چرا که یک مثل قدیمی  میگوید: مادر را ببین دختر را بگیر. و آنها عاشق مادرم بودند. مادر من زن نمونه ایی بود و هست. و خوب من از مادرم زیباتر بودم. چشمهایم چشمهای هر بیننده ای را روی صورتم میخکوب میکرد. اما من فقط و فقط طالب نگاه حمید بودم.
دو هفته بعد به منزل آنها دعوت شدیم. و واقعا چه منزلی! خوب دیگر، آنها که برای مردم واحد روی واحد می ساختند، برای خودشان معلوم است چه ساخته بودند. وقت نهار بساط جوجه کباب و کباب کوبیده در حیاط زیبای منزلشان پهن شد و آن روز بهاری در حیاط با صفای میزبان مهربانمان، با آن  غذاهای رنگارنگ و خوشمزه خیلی  زیباتر سپری شد. بعد از نهار صحبت از این در و آن در شد. گه گاه از نگاه های عاشقانهٔ عادل اعصابم به هم می  ریخت و بیشتر دلتنگ حمید میشودم. در دلا به مهناز غبطه میخوردم که به بهانهٔ درس خواندن به اتاق رفته بود.
نصرت خانم گفت: عادل جون، یه برنامه ای واسه مینا جون بریز که حوصله اش سر نره مادر.
از جملهٔ خانم رادش خیلی  خنده ام گرفت. واقعا جلوی خودم را گرفتم تا نخندم. عادل بیچاره هم که انگار بدتر از من از خنده خودداری میکرد، با رودربایستی گفت: بله، حتما. مینا خانم، اهل بازی هستین که؟
-بدم نمیاد.
-با شطرنج موافقین؟
-کمی  بلدم.
عادل از علی  خواست شطرنج را از درون منزل بیاورد. با خودم عهد کردم آبروی زربافها را حفظ کنم و روی عادل را کم کنم. عادل شطرنج را باز کرد و چیدیم. پرسید: سفید یا سیه.
سیاه.
سر چی ؟
سر بستنی برای همه.
موافقم.
بازی شروع شد. علی  و علی  محمد هم کم کم با دخالتهایشان خودشان را به ما نزدیک کردند و کنار ما نشستند. علی  با عادل بود و علی  محمد با من. اما اعتراف می کنم در برابر عادل شکست را پذیرفتم. نابغه بود. با هوش و تیز. علی  محمد مدام به من انرژی مثبت میداد، تا اینکه نصرت خانم مدافع خوب و تکیه گاه محکمم را از درون منزل صدا زد. وقتی  برخاست گفتم: زودتر برگردین. رقیب خیلی  نابغه س.
عادل نگاهی  به من کرد که نفهمیدم به چه منظور بود. علی  محمد پاسخ داد: چشم، زود بر می گردم. اما شما کمک نمیخواین ماشاالله.

سه چهار دقیقه نگذشته بود که علی  محمد خودش نیامد که هیچ، علی  را هم صدا زد. پرسیدم: چرا یکی  یکی  دارین میرین؟

علی  گفت: شما که باید از رفتن من خوشحال بشین مینا خانم!

قصدمون سرگرمیه. رقابت بهانهٔ رفاقت علی  آقا.

مطمئنم اینبار نگاه عادل عاشقانه بود. بازی به جای حساسی رسیده بود. عادل مرتب به من کیش میداد. داشتم میباختم که علی  محمد آمد و گفت: عادل، تلفن.
لحظه حساسی بود. عادل از علی  محمد خواست که به پشت خطی  بگوید بعداً تماس بگیرد. علی  محمد گفت: اقای مهندس صمیمیه.
عادل گفت: بهش بگو تا آخر هفته تحویلشون میدم.
-اقای رادش گفت: پاشو پسرم، زشته.
به کنایه گفتم: آره، اقای صمیمی  رو منتظر نذارین. من تقلب نمیکنم. خیالتون راحت.
عادل در حالی  که برمیخاست گفت: مطمئن نیستم، مینا خانم، چون درین میبازین. مامان خودتون هم که اعتراف کردن خیلی  شیطونین.
لبخندی تصنعی زدم، در حالی  که از درون میسوختم. وقتی  عادل رفت و موقعیت رو مناسب دیدم، یکی  از سربازهای مهم عادل را برداشتم و در جیب پیراهنم گذاشتم تا دیگر روحیهٔ منفی  به آدم ندهد و بیخود به کسی  تهمت نزند.
عادل برگشت. نگاهی  به صفحهٔ شطرنج انداخت و نگاهی  به من، و پرسید: خوب نوبت کی  بود؟
-نوبت شما. رو به علی  محمد گفتم: شما نمیاین کمکم آقای مهندس؟ دارم می بازم.
علی  محمد نگاهی  به مادرش کرد و گفت: شما راحت باشین. بازیی  دو نفره اس.
فهمیدم که مادرش از او خواسته ما را تنها بگذارد. خلاصه عادل مهره ای را حرکت داد. با اینکه مدافع خوب وزیرش را دزدیده بودم، هنوز می تاخت. بالاخره هم باختم. اگر سرباز را ندزدیده بودم اینقدر از خودم شرمنده نمیشدم. به حقیقت اعتراف کردم و گفتم: خیلی  عالی  بازی کردین، آقای مهندس.
-شما هم همینطور. آفرین. عرقمو درآوردین.
-عیب نداره. عوضش یه بستنی واستون میخرم، خنک میشین، عرقاتون خشک میشه.
در حال جمع کردن مهره ها نگاه زیبایی به من کرد و گفت: خیلی  عذر میخوام، اگه ممکن سربازمونو پس بدین، بهش نیاز داریم.

از خجالت مردم و زنده شدم. این پسر در حین سکوت چقدر دقیق و تودار بود. با لبخند گفتم: سرباز جاش تو میدون جنگ، نه پیش من.

-اون که بله. سربازی رو که به جای میدون جنگ پیش شما باشه دار میزنم.

خون به صورتم دوید و به لبخندی اکتفا کردم.

ادامه داد: بهش رحم نمیکنم.

-از کجا مطمئنین پیش منه؟

-پیش شما و تو جیب شماست. خیلی  هم بهش خوش گذشته. بسشه. پررو میشه.

نگاهی  به سینه ام کردم و گوشهٔ لبم را جویدم. با لبخند به عادل نگاه کردم و گفتم: بذارین مردم خوش باشن. خیرخواه مردم باشین.

-میترسم زیادی بهش خوش بگذره، حالش بد بشه، دفعات بعد به حرفم گوش نده و ببازم. آخه به این جور جاها عادت نداره. سر به زیره و نجیب. اگه صاحبش منم که خوب تربیتش کرده ام.
سرباز را از جیبم بیرون آوردم و به عادل دادم و گفتم: بفرمایین. اما وقتی  زیادی بهش فشار بیارین، حریص میشه و دیگه به حرفتون گوش نمی ده. پس بذارین راحت باشه.
عادل جعبهٔ شطرنج را بست و گفت: بله، حق با شماست. دیدین که به روش نیاوردم و اجازه دادم مدتی  با شما باشه. خیلی  وقته فهمیده ام سربازام دررفته. همون موقع که برگشتم فهمیدم.
باورم نمی شد اینقدر حاضر جواب و تیز باشد. راستش از او خوشم آمد. آن روز هم برای خودش روز خوبی  بود و من شب باز با کلی  فکر خوابیدم.
قرار بر این شد که یک شب منزل عمو حامد جمع شویم و در مورد فروش ارثیهٔ پدریشان صحبت کنیم. آن شب برای اینکه هر طور شده به حمید ندا را داده باشم که اگر مرا می خواهد زودتر بجنبد، به حنانه خواهرش گفتم: حنانه، کاش رشتهٔ ریاضی رو انتخاب کرده بودیم. پسرهای آقای رادش هر دو شون ریاضی  خونده ان و واسهٔ خودشون مهندس راه و ساختمون شده ان. ما مگه چیمون از اونها کمتره.
حمید پرسید: مگه اومده ان تهران؟
-خیلی  وقته. اومده ان اینجا زندگی  می کنن. خونشون مثل قصره.
حنانه گفت: انگار به دلت بجوری نشسته ان، مینا خانم. بگو کدومشونو من بردارم.
در اینکه واقعا دلچسبن شکی  نیست. اما من تو نخ اینها نیستم. اونها انگار به من گیر داده ان.



رنگ از رخسار حمید پرید. نگاه حسودانه ای به من کرد و گفت: تو هنوز دهنت بو شیر میده، مینا. نکنه گولشونو بخوریها! بهتر از اونها واسهٔ تو هست.

-معلومه که هست. موضوع اینه که اونها فکر می کنن بهتر از من دیگه نیست


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: